معنی کجا در لفظ آذری

حل جدول

کجا در لفظ آذری

هارا


کجا به آذری

هارا


لفظ

سخن و گفتار

زبان و لغت

لغت نامه دهخدا

لفظ

لفظ. [ل َ] (ع اِ) سخن. ج، الفاظ. (منتهی الارب). زبان. لغت. جرجانی گوید: ما یتلفظ به الانسان او فی حکمه، مهملاً کان او مستعملاً. (تعریفات). مقابل معنی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الفاء فی اللغه، الرّمی یقال: اکلت التمره و لفظت النواه؛ أی رمیتها. ثم نقل فی عرف النحاه ابتداء او بعد جعله بمعنی الملفوظ کالخلق بمعنی المخلوق الی مایتلفظ به الانسان حقیقه کان او حکماً مهملاً کان او موضوعاً مفرداً کان او مرکباً. فاللفظ الحقیقی کزید و ضرب و الحکمی کالمنوی فی زید ضرب، اذ لیس من مقوله الحرف و الصوت الذی هو اعم منه، و لم یوضع له لفظ و انما عبروا عنه باستعاره لفظ المنفصل من نحو هو و انت و اجروا احکام اللفظ علیه فکان لفظاً حکماً لا حقیقه و المحذوف لفظ حقیقه لانه قدیتلفظ به الانسان فی بعض الاحیان و تحقیقه انه لا شک ان ّ ضرب فی زید ضرب یدّل علی الفاعل و لذا یفید التقوی بسبب تکرار الاسناد بخلاف ضرب زید فلایقال ان فاعله هو المقدم کما ذهب الیه البعض. و منعوا وجوب تأخیر الفاعل فاما ان یقال الدال علی الفاعل الفعل بنفسه من غیر اعتبار امر آخر معه و هو ظاهر البطلان و الالکان الفعل فقط مفیداً لمعنی الجمله فلایرتبط بالفاعل فی نحو ضرب زید فلابدّان یقال اعتبر مع الفعل حین عدم ذکرالظاهر امراً آخر عباره عما تقدم کالجزء و التتمه له و اکتفی بذکر الفعل عن ذکره کما فی الترخیم بجعل مابقی دلیلاً علی ما القی. نص ّ علیه الرّضی، فیکون کالملفوظ و لذا قال بعض النحاه ان ّ المقدّر فی نحو ضرب ینبغی ان یکون اقل من الف ضربا نصفه او ثلثه. لیکون ضمیر المفرد اقل من ضمیر التثنیه و لما لم یتعلق غرض الواضع فی افاده ما قصده من اعتباره بتعیینه لم یعتبره بخصوصیه کونه حرفاً او حرکه او هیئه من هیئآت الکلمه بل اعتبره من حیث انه عباره عما تقدّم، و کالجزء له، فلم یکن داخلاً فی شی ٔ من المقولات و لایکون من قبیل المحذوف اللازم حذفه، لانه معتبر بخصوصه. و بماذکر ظهر دخوله فی تعریف الضمیر المتصل لکونه لفظاً حکمیاً موضوعاً لغائب تقدم ذکره و کالجزء مما قبله بحیث لایصح التلفظ الحکمی الاّ بما قبله قال صاحب الایضاح فی الفرق بین المنوی و المحذوف انه لما کان باب المفعول باعتبار مفعولیه حکمه الحذف من غیر تقدیر قیل عند عدم التلفظ به محذوف فی کل موضع. و لما کان الفاعل باعتبار فاعلیته حکمه الوجود عند عدم التلفظ به، حکم بانه موجود و الا فالضمیر فی قولک زید ضرب فی الاحتیاج الیه کالضمیر فی قوله تعالی: و فیها ما تشتهیه الأَنفس. (قرآن 71/43). و ان کان احدهما فاعلاً و الاَّخر مفعولا - انتهی. فقیل مراده ان ّ الفرق بینهما مجرّد اصطلاح و الا فهما متساویان فی کونهما محذوفین من اللفظ معتبرین فی المعنی و لیس کذلک بل مراده ان عند عدم التلفظ بالفاعل یحکم بوجوده و یجعل فی حکم الملفوظ لدلالهالفعل علیه عند تقدم المرجع فهو معتبر فی الکلام دال علیه الفعل، فیکون منویاً بخلاف المحذوف فانه حذف من الکلام استغناءً بالقرینه من غیرجعله فی حکم الملفوظو اعتبار اتصاله بماقبله فیکون محذوفاً غیر منوی و ان کانا مشترکین فی احتیاج صحه الکلام الی اعتبار هماهذا. ثم اعلم ان قید الانسان فی التعریف للتقریب الی الفهم و الا فالمراد مطلق التلفظ بمعنی (گفتن) فدخل فی التعریف کلمات اﷲ تعالی و کذا کلمات الملائکه و الجن و اندفع ما قیل ان اخذ التلفظ فی الحد یوجب الدورو الباء فی قولنا به للتعدیه لا للسببیه و الاستعانه فلایرد ان الحد صادق علی اللسان. ثم الحروف الهجائیه نوع من انواع اللفظ و لذا عرفه البعض کما یتلفظ به الانسان من حرف فصاعداً و لایصدق التعریف علی الحروف الاعرابیه کالوا و فی ابوک لانها فی حکم الحرکات نائبه منابها و قیل اللفظ صوت یعتمد علی المخارج من حرف فصاعداً و المراد بالصوت الکیفیه الحاصله من المصدر و المراد بالاعتماد ان یکون حصول الصوت باستعانه المخارج، ای جنس المخارج اذا اللام تبطل الجمعیه فلایردان الصوت فعل الصائت لانه مصدر و اللفظ هو الکیفیه الحاصله من المصدر و ان الاعتماد من خواص الاعیان و الصوت لیس منها و ان اقل الجمع ثلاثه فوجب ان لایکون اللفظ اًِلاّ من ثلاثه احرف کل منها من مخرج. بقی ان اخذ الحرف فی الحد یوجب الدّور لانه نوع من انواع اللفظ، و اجیب بان ّ المراد من الحرف المأخوذ فی الحد حرف الهجاء، و هو و ان کان نوعا من انواع اللفظ، لکن لایعرف بتعریف یؤخذ فیه اللفظ لکون افرادها معلومه محصوره حتی یعرفه الصبیان مع عدم عرفانهم اللفظ. فلایتوقف معرفته علی معرفه اللفظ فلادور کذا فی غایه التحقیق. و اقول الظاهر ان قوله من حرف فصاعداً لیس من الحد بل هو بیان لادنی ما یطلق علیه اللفظ فلادور. و لذا ترک الفاضل الچلپی هذا القید فی حاشیه المطول و ذکر فی بیان ان ّ البلاغه صفه راجعه الی اللفظ او الی المعنی ان ّ اللفظ صوت یعتمد علی مخارج الحروف ثم قال و المختار انه کیفیه عارضه للصوت الذی هو کیفیه تحدث فی الهواء من تموجه و لایلزم قیام العرض بالعرض الممنوع عند المتکلمین لانهم یمنعون کون الحروف اموراً موجوده - انتهی. (فائده) المشهور ان الالفاظ موضوعه للاعیان الخارجیه و قیل انها موضوعه للصور الذهنیه و تحقیقه انه لا شک ان ترک الکلمات و تحققها علی وفق ترتیب المعانی فی الذهن فلابد من تصورها و حضورها فی الذهن. ثم ان ّ تصورتلک المعانی علی نحوین تصور متعلق بتلک المعانی علی ما هی علیه فی حدّ ذاتها مع قطع النظر عن تعبیرها بالالفاظ و هو الذی لایختلف باختلاف العبارات و تصّور متعلق بها من حیث التعبیر عنها بالالفاظ و تدل علیها دلاله اولیه و هو یختلف باختلاف العبارات. و التصور الاول مقدم علی التصور الثانی مبداء له کما ان ّ التصور الثانی مبداً للمتکلم هذا کله خلاصه ما فی شروح الکافیه (التقسیم) اللفظ اما مهمل و هو الذی لم یوضع لمعنی سواء کان محرفاً کدیز مقلوب زید اولا کجسق و اما موضوع لمعنی کزید و الموضوع اما مفرد او مرکب. اعلم ان ّ بعض اهل المعانی یطلق الالفاظ علی المعانی الاول ایضاً، و قد سبق تحقیقه فی لفظ المعنی - انتهی:
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر [کذا].
عنصری.
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان.
فرخی.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری.
منوچهری.
و این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی).
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی حال از قیاس
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظ نگوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی لفظ درّ دری را.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پر غوغا شود.
ناصرخسرو.
معنیش روی خوب کنم وآنگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم.
ناصرخسرو.
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
من کوه نیستم که بود لفظ من صدا.
مسعودسعد.
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز او ووَه نبود.
مسعودسعد.
لؤلؤ و درّ چو خط وچو لفظش
واﷲ که در قطیف و عدن نیست.
مسعودسعد.
اما زینهار تا این لفظ را به کسی نیاموزی. (کلیله و دمنه).
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش.
خاقانی.
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وزفحول یک رم.
خاقانی.
دل در این سود است یک لفظ ترا
چون مفرّح دفع سودا دیده ام.
خاقانی.
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدیده صد عقد گوهر.
خاقانی.
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کج سزاوار است.
خاقانی.
لفظ او را بر محک امتحان عیاری نیافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 400).
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کآه برآورد و فغان درگرفت.
نظامی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ
لفظ اول به معنی اول
لفظ ثانی به معنی ثانی.
ابونصر فراهی.
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی.
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه مقتول است و موتش قاتل است.
مولوی.
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این لفظ و معنی نکوتر مخواه.
سعدی (بوستان).
درراست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند بدامن دُر که بدوست بر نریزد.
سعدی.
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد به گوش خسرو.
سعدی.
بداندیش را لفظ شیرین مبین
که ممکن بود زهر در انگبین.
سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفته ٔسعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی.
سعدی.
بگفتا خموش این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمع سخن گفتی تکرار کلام نکردی و اگر همان لفظ اتفاق افتادی به عبارت دیگر بگفتی. (گلستان). کنیه؛ لفظی که بدان شخص را خوانند. (منتهی الارب). || زبان: هرچه میگوید همچنان است که از لفظ ما رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). اما چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بیهقی ص 158). و پیغامها داده چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند. (تاریخ بیهقی). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافتی. (تاریخ بیهقی ص 371). روز چهارشنبه به خدمت رفت. امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ص 346). مخاطبه ٔ این بوسهل به لفظ عالی خویش گفته است. (تاریخ بیهقی ص 397). بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید به این بستگی به دست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی ص 377). دوات آوردند به خط عالی و توقیع بیاراست و به لفظ عالی مبارکباد رفت. (تاریخ بیهقی ص 377). چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان به مخالفان رسانندو وی خردمندتر ارکان است بسیار خلل افتد. (تاریخ بیهقی ص 605). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). در این معانی گشاده تر نبشته و پیغامها داده، چنانکه از لفظ ما شنیده است. (تاریخ بیهقی ص 335). حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی. (تاریخ بیهقی ص 138).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب
دولت و اقبال هر سو پایه ٔ منبر گرفت.
مسعودسعد.
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد.
مسعودسعد.
|| مجازاً گفتاری بی معنی:
ناممکن است این سخن بَرِ خاص
لفظی است این در میانه ٔ عام.
فرخی.

لفظ. [ل َ] (ع مص) انداختن چیزی را. || از دهن بیرون افکندن. (منتهی الارب). از دهان بیوگندن. (زوزنی). از دهن بیفکندن. (ترجمان القرآن جرجانی). || سخن گفتن. (منتهی الارب). گفتن. (ترجمان القرآن جرجانی). || بمردن. || سخت رنجیده و سختی دیده از تشنگی و ماندگی آمدن. (منتهی الارب).


کجا

کجا. [ک ُ] (اِخ) نام شهری بوده است از ولایات چین. (آنندراج):
به مرز کجا نزد یک روزه راه
رسیدند یک جای هر دو سپاه.
(گرشاسب نامه).
چو شاه کجا آگهی یافت راست
فرستاد کس وز نریمان بخواست.
(گرشاسب نامه).
نریمان چو پرداخت زان بزمگاه
بگرد کجا خیمه زد با سپاه.
اسدی (از آنندراج).

کجا. [ک ُ] (ق) (از ک ُ (استفهام) + جا) از ادات پرسش است و در مقام سؤال از مکان بکار برند.کدام جا. (برهان) (آنندراج). کدام جای. کدام مکان. (یادداشت مؤلف). کدام موضع. کدام محل. اَین َ. (ترجمان القرآن). چه جا. (فرهنگ فارسی معین):
از آن پس که تن جای گیرد به خاک
نگر تا کجا باشد این جان پاک.
فردوسی.
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست.
فردوسی.
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری...
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری.
منوچهری.
تدبیر آن است که... و کسان گماریم تا تضریبها می سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراختر زیادتیها می کنند و بازمی نمایند تاحال کجا رسد. (تاریخ بیهقی).
ندانم کجا دیده ام در کتاب
که ابلیس را دید مردی بخواب.
سعدی.
دیگر به کجا می رود آن سرو خرامان
چندین دل صاحب نظران دست به دامان.
سعدی.
صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان پرسید از کجایی و بدین جایگه چگونه افتادی. (گلستان).
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن بت عاشق کش عیار کجاست.
حافظ.
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده مقام
خیر مقدم، چه خبر، دوست کجا، راه کدام.
حافظ.
سِرِّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ.
کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا.
حافظ.
باز پرسید از کجاها میرسی
کرد از احوال او پرسش بسی.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
دل درون سینه و ما رو بصحرامی رویم
کعبه ٔ مقصد کجا و ما کجاها می رویم.
صائب.
- تا کجاها، تا چه اندازه (زیاد). (فرهنگ فارسی معین):
آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را
گر بگویم چهره ٔ او تا کجاها نازکست.
صائب (از آنندراج).
|| کو. کجاست. چه شد. (یادداشت مؤلف):
ز پایت که افکند و جایت که جست
کجا آن همه حزم و رای درست.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم.
فردوسی.
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت از آن سان ز جیحون بر آب.
فردوسی.
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندرزمانه ندید.
فردوسی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار
کجا صحابه ٔ اخیار و تابعان اخیر.
ناصرخسرو.
گفت به تیر آن پر کینه ت کجاست
گفت برخش آن تک دینه ت کجاست.
نظامی.
کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.
نظامی.
|| (قید استفهام از چگونگی) کی. (برهان) (آنندراج). بمعنی چگونه. چطور. (فرهنگ فارسی معین). به چه سان:
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
ابوشکور.
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ وچغانه را.
شاکر بخاری.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
تو مرکویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرکو.
دقیقی.
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو چشم سیاه.
فردوسی.
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.
ناصرخسرو.
دین را تن است ظاهر و تأویل روح اوست
تن زنده جز به روح به گیتی کجا شده ست.
ناصرخسرو.
مار جهان را چو دید مرد بدل
دست کجا در دهان مار کند.
ناصرخسرو.
و من بنده و بنده زاد را خود محل آن کجا تواند بود. (کلیله و دمنه). او در خشم شد و گفت بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه).
مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش
ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا.
خاقانی.
گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش.
خاقانی.
خود مدیحت را بگفتی او کجاباشد نیاز
مصحف مجد از پر طاووس کی گیرد بها.
خاقانی.
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چوبیند دست در آغوش مستان سحرخیزت.
سعدی.
اگر چون زنان جامه بر تن کنم
بمردی کجا دفع دشمن کنم.
سعدی.
دعای ستمدیدگان در پسَت
کجا دست گیرد دعای کسَت.
سعدی.
کجا دانه داند به خشخاش در
که چون می دهد کشت خشخاش بر.
امیرخسرو دهلوی.
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
بقدر دانش خود هر کسی کند ادراک.
حافظ.
|| چه وقت. چه زمان. کی (استفهام مفید نفی):
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان بسرِ وقتشان دواسبه نتاخت.
سعدی.
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
ترا که هر سر مویت کمند داناییست.
سعدی.
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان.
سعدی.
|| انکار را رساند. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی کی که کلمه ٔ انکار است. (برهان):
کبر کجا کردی هرگز پلنگ
گر نبدی چون تو بروز شکار.
مختاری غزنوی.
گر ز کوی وصل تو یاد آمدی
دل کجا از غم بفریاد آمدی.
؟ (از آنندراج).
|| در تداول فلسفه یکی از مقولات عشر است چون کم و کیف و وضع و اَین: و اما چند و چگونه و کی و کجا اندرمطلبهای علما نیوفتد. (دانشنامه ٔ علایی چ معین و مشکوه ص 154). || در اشعار زیر تکرار کلمه ٔ کجا بمعنی عدم تساوی و عدم یکرنگی و نداشتن موافقت است:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
حافظ.
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا.
حافظ.
|| (حرف ربط) چون. هرجا. هر زمان:
کجا رای پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی.
نظامی.
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی.
|| مختصر هر کجاست. (برهان). بمعنی هر کجا نیز آید. (برهان) (ناظم الاطباء). هر جا. (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری). هر موضع. هر مقام. هر محل. هر جا که. در هر مکان که:
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد زی او همیشه ارزان بود.
رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو بر گمار.
ابوشکور.
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود.
ابوشکور.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.
فردوسی.
کجا کوه بد دیده بان داشتی
سپه را پراکنده نگذاشتی.
فردوسی.
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا خاک و آبست رنج منست.
فردوسی.
به کاخ اندرون انجمن گرد کرد
کجا بود دانا و داننده مرد.
فردوسی.
کجا گلی ست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی نهد دستان.
فرخی.
کجا ز همت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندرچاه.
فرخی.
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی.
فرخی.
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد کرا بود بازار.
فرخی.
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بود ز نقایص چو خالق سبحان.
فرخی.
کجا جای بزمست گلهای بیحد
کجا جای صید است مرغان بیمر.
فرخی.
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارید کجا هست عیان.
عنصری.
کجا نبید است آنجا بود جوانمردی
کجا نبید است آنجایگه بود برکه.
منوچهری.
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت خورشید روان بود.
(ویس ورامین).
کنون افتاد کار ایدر مپایید
کجا من می شوم بامن بیایید.
(ویس و رامین).
کجا انده بود اندوه سوز است
کجا شادی بود شادی فروز است.
(ویس و رامین).
سپهبد کجا شد همی مژده داد
ز فرخ فریدون با فر و داد.
(گرشاسب نامه).
کجا دجله ٔ مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف.
مسعودسعد.
کجاسفینه ٔ عزمش در آب حزم نشست
نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر.
مسعودسعد.
در این اگر مگری می رود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگرمگر نبود.
سوزنی.
کجا او نهد پای ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم.
نظامی (از آنندراج).
کجا دشمنی یافتی سختکوش
که پیچیدی از سختکوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی
به زر کار خود را چو زر ساختی.
نظامی.
به تعجیل می راند بر کوه و رود
کجا سبزه ای دید آمد فرود
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او.
نظامی.
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند.
نظامی.
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی
اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان.
نظامی.
|| تا جائی که. تا مکانی که:
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که رخشنده بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
- هر آن کجا، هر جا. (فرهنگ فارسی معین). جائی که:
بجز به خدمت تو بنده انتما نکند
هر آن کجا که پژوهش کنند اصل و نژاد.
کمال الدین اسماعیل.
|| (اِ) بمعنی جا و مقام هم آمده است چنانکه گویند هر کجا باشد. (برهان). بمعنی جا است. (آنندراج). هر کجا بمعنی هر جا است. (از فرهنگ فارسی معین):
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه ترا جوی و جر نباشد.
ناصرخسرو.
و هر کجا یکی بود از دعاه و اتباع مزدک سر برآوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بود بدرگاه ایشان [پادشاهان ایران] آوردندی. (نوروزنامه).
هر کجا ذکر او بود توکه ای
جمله تسلیم کن بدو تو چه ای.
سنایی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است. (سندبادنامه ص 15).
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچکس است.
سعدی.
هر کجاسلطان عشق آمد نماند
قوت بازوی تقوی را محل.
سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
|| (موصول) که. (برهان) (آنندراج). بمعنی که موصول و ربط آید:
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهیست دشمنانْت کبودر.
رودکی.
و آن کجابگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
بسا شکسته بیابان که باغ خرم گشت
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
کهن کند بزمانی همان کجانو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
رودکی.
گفت تو بدین راه سوی ترکستان شو و آن علم بزرگ کجا درفش کاویان خواندندی ورا داد و بفرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.
دقیقی.
چگونه جذری جذری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن.
منجیک.
آن کجا سرت برکشید به چرخ
باز ناگه فروبردت به خرد.
خسروی (از صحاح الفرس).
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش بارانست.
عماره.
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید.
فردوسی.
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبکسر بود.
فردوسی.
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
پشیمان شد از بد کجا کرده بود
دمار از دل خود برآورده بود.
فردوسی.
ز توران کجا یافت [طوس] برداشت سر
برانداخت آن مرز را سربسر.
فردوسی.
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندرآرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود.
فردوسی.
چهارم ورا نام نوش آذرا
کجا کرد او گنبدآذرا.
فردوسی.
ز کارآگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا ازپس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی.
فردوسی.
میل ستاره باشد بدانسو کجا انقلاب است... بدانسو کجا بزرگتر بود از هر دو. (التفهیم).
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
چنان بدانم من جای غلغلی جگهش
کجا بمالش اول فتد بخنده خریش.
لبیبی.
همیشه در فزع از وی سپاههای ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب بر خرچال.
زینبی.
همچو خورشیدکجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه.
منوچهری.
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری.
منوچهری.
شیر دهدشان بپای مادر آژیر
کودک دیدی کجا بپای خورد شیر.
منوچهری.
این چنان ناری کجا باشد بزیر نار آب
وان چنان آبی کجا باشد بزیر آب نار.
منوچهری.
نه ابر است آنکه گفتی تندبادست
کجا در کوه خاکستر فتاده ست.
(ویس و رامین).
نه خشم از بهر کین خویش دارد
کجا ازبهر دین و کیش دارد.
(ویس و رامین).
همان مردم کجا فرزانه بودند
بدشت جنگ چون دیوانه بودند.
(ویس و رامین).
ببخت خویش می چندان گرستی
کجا افزونتر از باران گرستی.
(ویس و رامین).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود.
اسدی.
دلیری کجا نام او میتراست
برزم از گشن لشکری بهتر است.
(گرشاسب نامه).
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
این شگفتی نگر یکی سخنم
نکته زاید همی و آید راست
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت.
مسعودسعد.
در در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
دروغ است آن کجا گویند در سنگ
فروغ خور عقیق اندریمن ساخت.
خاقانی.
- چنان کجا، چنانکه. بدانسان که. همانطور که:
کنون که نام کنیسه برد دلم بتپد
چنان کجا دل بددل تپد بروز جدال.
آغاجی.
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان.
فرخی.
همیشه تا خورش و صید بازباشد کبک
چنان کجاخورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
از بهرچشم زخم سر طاق شانده اند
او را چنان کجا سر خر در خیارزار.
سوزنی.
|| (حرف ربط) زیرا که.به علت اینکه. (یادداشت مؤلف):
می خور و می ده کجا نبود پشیمان
آنکه بخورد و بداد از آنکه بیلفخت.
رودکی.
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
فردوسی.
بر افرسیاب این سخن مرگ بود
کجا کار ناساز و بی برگ بود.
فردوسی.
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نبودی بفریادرس.
فردوسی.
بیار باده کجا بهتر است باده هنوز
که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی.
منوچهری.
اگر توانی یک شنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یک شنبد.
منوچهری.
مکن زو یاد اگر چه مهربان است
کجا چیز کسان زان کسان است.
(ویس و رامین).
هنر در پارسی گفتن نمودند
کجا در پارسی استاد بودند.
(ویس و رامین).
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران.
(ویس و رامین).
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نه از آتش بپرهیزد نه از آب.
(ویس و رامین).
بدان مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر بود.
خاقانی.
|| وقتی که. آنگاه که. چون:
زر بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن زغم نجوشد چندان.
رودکی.
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم.
(ویس و رامین).
چو مال غروری در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا دو غرور در سر مردم شود ناچار فسادانگیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 157). || (موصول) بمعنی چه یعنی بجای که «چه » استعمال شود. (برهان). چه. (از آنندراج). آن کجا بجای آن چه آید. (فرهنگ فارسی معین). آن را که. آن چیز را که:
بیامد چو نزد فریدون رسید
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید.
فردوسی.
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هر چه زان کار بشنیده بود.
فردوسی.
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
که شاه اردوان از چه آشفته بود.
فردوسی.
برآمیختند آن کجا داشتند
بگاه خورش دوک بگذاشتند.
فردوسی.
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود
چنان شیر مردی که، آزرده بود.
فردوسی.
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کز کشور آورده بود.
فردوسی.
|| (حرف ربط) به کیفیتی که. چنانکه:
به چابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.

فرهنگ عمید

کجا

کلمۀ استفهام برای پرسش از مکان، کدام محل؟: صلاح کار کجا و من خراب کجا / ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا (حافظ: ۲۰)،
(قید) به معنای استفهام انکاری به کار می‌رود، چه زمانی؟،
(قید) به‌صورت مکرر برای بیان دوری دو چیز به کار می‌رود،
(اسم) جا، مکان: آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش (حافظ: ۵۶۰)،
(قید) [قدیمی] چگونه، چطور: مگو که دهر کجا خون خورَد که نیست دهانش / ببین به پشه که زوبین‌زن است و نیست کیا (خاقانی: ۸)،
(حرف) [قدیمی] که: کسی را کجا چون تو کهتر بُوَد / ز دشمن بترسد سبک‌سر بُوَد (فردوسی۲: ۲/۱۰۷۵)،
(حرف، قید) [قدیمی] زیرا: بر افراسیاب این سخن مرگ بود / کجا پشت خویش او بدیشان نمود (فردوسی: ۴/۲۲۳)،
(حرف، قید) [قدیمی] چنان‌که: چنان کرد باغ و لب جویبار / کجا موج خیزد ز دریای قار (فردوسی: ۳/۳۰۴)،
[قدیمی] چه: به هومان بگفت آن کجا رفته بود / سخن هر چه رستم بدو گفته بود (فردوسی: ۲/۱۸۳)،


لفظ

حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه،
سخن، گفتار،

مترادف و متضاد زبان فارسی

لفظ

صورت، کلمه، لغت، واژه،
(متضاد) معنی

فارسی به عربی

لفظ

تعبیر، کلمه

فرهنگ فارسی هوشیار

لفظ

سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید

فارسی به آلمانی

لفظ

Datenwort (n), Teilchen (n), Wort (n)

فرهنگ معین

لفظ

واژه، کلمه، سخن گفتن، جمع الفاظ، قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن. [خوانش: (لَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

کجا در لفظ آذری

2149

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری